ارزش مهمان
روزی از روز ها بهلول گذرش به دهی غریب افتاد . در آن روز کدخدای ده مهمانی باشکوهی ترتیب داده و همه ی اهل ده را به خانه اش دعوت کرده بود . بُهلول هم لباس هایش را پوشید ، گیوه اش را به پا کرد و به خانه ی کدخدا رفت . اما باتعجّب دیدکسی به او ،که مهمانی غریب و تازه وارد است ،توجّهی ندارد .بهلول به ناچار در پایین مجلس نشست وبه سختی توانست لقمه ای غذا به چنگ آورد و خودش راسیر کند.
فردای آن روزکه جشن و مهمانی همچنان ادامه داشت ،بُهلول لباسی زیبا تهیّه کرد وبه مهمانی رفت.وقتی به خانه ی کدخدا رسید ،اهل ده باعجله از جایشان بلند شدند و به احترام او ایستادند .وقت ناهار ، مهمانان دست نگه داشتند تابُهلول به عنوان مهمانی محترم شروع کند تابقیّه هم دست به کار شوند .بهلول بلافاصله ملاقه ی بزرگی راتوی ظرف غذا فرو برد و آن را در آستین لباسش خالی کرد .مهمانان که از کار بهلول تعجّب کرده بودند، شروع کردند به خندیدن و تنه زدن به یکدیگر . کدخدا رنجیده خاطر به بُهلول نزدیک شد و گفت:« مهمان عزیز ،نکند از غذای ما خوشتان نمی آید که آن رااین طور حیف و میل می کنید! »
بهلول گفت:«نه به جان شما ،اتّفاقاً خیلی هم خوشمزه است ؛ولی من یک بار با لباس معمولی به مهمانی شما آمدم وکسی به من اعتنایی نکرد و همه فکر کردند که من گدای ساده ای هستم ؛ امّا امروز با چنین لباس زیبایی همه فکر کردند من آدم مهمّی هستم و به من احترام گذاشتند . پس لباس نو باید غذا بخورد ، نه من .»
نوشته شده از کتاب :کمی با هم بخندیم
|